مانداناماندانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی ما

بدون عنوان

سسسسسسسسسسسسسسسلام به همه کسانیکه شاید منتظر ماجراهای ماندانا بودن . راستش چند وقتی میشه که به خاطر کمی وقت و یه سری گرفتاریهای ما بزرگترها نشد واسه نانازم خاطره بنویسم حالا باید همه رو تعریف کنم .........    بعد از تولد ماندانا حال باباحبیب کمی نگران کننده شد احساس میکردم خیلی پژمرده شده گاهی با اون حالش میومد بالا پیش ماندانا و میگفت که امید و آینده اش مانداناست باز درددل میکرد و بعد یه ساعت که هیچ چیز هم نمیخورد میرفت خونشون ...   
22 ارديبهشت 1392

8 ماهگی ماندانای مامان تا یکسالگی

  سلللللللللللللللللللللللللللللام  به عییییییییییییید و بهار و تازگی و طراوت و به همه انسانها ،به همه مامان و باباهای صبور به همه نی نی های نازنین که با وجود اذیت هاشون که دست خودشون نیست ولی وقتی به ماها میخندن همه اون شب بیداری ها یادمون میره ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، باورتون نمیشه من این مطالب رو برای بار سومه می نویسم آخه مشکلات اینترنته دیگه 2 بار قبلا نوشتم ولی تا خواستم ارسال مطالب کنم اینترنتم قطع شد و راستش اصلا فرصتی نداشتم که سریع بیام اینجا که بوی عطرش دیووووووووووووووونم میکنه بخدا تواین وبلاگ احساس شادی میکنم که جایی هست برای اینکه از همه چیزهایی که ناراحتت میکنن دور باشی و درد دلی کنی و نظری بدی و از همه مهمتر ...
7 فروردين 1392

پايان سال 1390

سسسسسسسسسلام سسسسسسسلام صدتا سلام آره خيلي دير کردم خب چه ميشه کرد وقتي سرت شلوغه و وقتت کم از همين جا سال جديد رو به همه تبريک ميگم ان شاءالله سال بسيار پرباري براي همه باشه  اواخر سال 90 خيلي هيجان داشتم و احساس خاصي داشتم که هيچ سالي اين حس رو نداشتم آره خب يه ني ني ناز مثل توي عزيز قرار بود براي اولين بار سرسفره هفت سين کنار من و بابا باشه اين بهترين چيزيه که وجود داشت و تازه خيلي خوشحال بودم که با کمک همکارم مريم عزيز 13 روز عيد رو کامل در خدمت خانواده مي تونستم باشم عالييييييييييييي بود .    روز 29 اسفند کلي کاراي عقب افتاده داشتم مامان جون مثل همه ... خاله سمانه اينا هم به قصد شمال اون روز اومدن خونه ماماني و...
27 شهريور 1391

در خونه ماماني و بابايي

   پنج شنبه مورخه 25/12/90  هوس کردم بريم خونه ماماني و شب اونجه بخوابيم آخه  ماماني زحمت کشيد و کلي سبزي برام خريده و با صدف باجي پاک کرده و شسته فقط مونده بود که خورد بشه و بسته بندي بشه ...    الان با ديدن بابايي ديگه گريه نمي کني يعني غريبي نمي کني و اون شب دوقلوها و خانواده آقاي رجبي هم اومدن و شب پرهياهويي بود و تو بهتر برخورد ميکني نانازم ،آخه داري بزرگ مي شي ...     جمعه بابا رفت مغازه و با عمو فرهاد يکساعتي رو صرف تميز کردن پارکينگ کردن ناهار هم نيومد ... يه شيرين کاري ياد گرفتي وقتي ميذارمت بشيني پاهات رو به هم فشار ميدي و ذوق ميکني و صداهاي مختلف در مياري که بابايي از اين کارت خوش...
27 اسفند 1390

حرفهاي مامان و نانازش

   عزيز دل مامان بخدا وقتي سرکار ميام دل تو دلم نيست دوست دارم ساعت زود بگذره تا سه تايي کنار هم باشيم و به کارهاي جالبي که ميکني بخنديم .       آخه اين روزا خيلي با مزه شدي و دلم ميخواد بخورمت جيگر مامان .......    امروز 24/12/90 ساعت 13 و من تو آزمايشگاه هستم و از وقت بيکاريم استفاده کردم تا حرفهايي که تو دلمه به تو بگم نانازم ...    چند روز پيش من و مامان جون برديمت دکتر  هشت کيلو شدي ماشاء الله دکتر از اوضاع و احوالت راضي بود و قرار شد که به غذات که فعلا سوپ و کته است خامه و خرما هم اضافه کنيم .    روز بعد چون بهت گوشت کبک داده بوديم متأسفانه ب...
24 اسفند 1390