مانداناماندانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی ما

حرفهاي مامان و نانازش

1390/12/24 13:46
نویسنده : مامان جون
387 بازدید
اشتراک گذاری

   عزيز دل مامان بخدا وقتي سرکار ميام دل تو دلم نيست دوست دارم ساعت زود بگذره تا سه تايي کنار هم باشيم و به کارهاي جالبي که ميکني بخنديم .

niniweblog.com

      آخه اين روزا خيلي با مزه شدي و دلم ميخواد بخورمت جيگر مامان .......

   امروز 24/12/90 ساعت 13 و من تو آزمايشگاه هستم و از وقت بيکاريم استفاده کردم تا حرفهايي که تو دلمه به تو بگم نانازم ...

   چند روز پيش من و مامان جون برديمت دکتر  هشت کيلو شدي ماشاء الله دکتر از اوضاع و احوالت راضي بود و قرار شد که به غذات که فعلا سوپ و کته است خامه و خرما هم اضافه کنيم .

niniweblog.com

   روز بعد چون بهت گوشت کبک داده بوديم متأسفانه بهت نساخت و تمام تنت جوش زد و من خيلي نگران شدم .

niniweblog.com

     عجب کار اشتباهي کرديم بهرحال دکتر برديمت و با داروهايي که داده بهتر شدي ...

niniweblog.com

   با خاله سميرا تماس داشتم و تو رو  تو وبلاگت ديده ،گفت خوشگل و بزرگ شدي ...niniweblog.com

کيانا هم داشت حرفهاي مامانش رو تکرار ميکرد درست مثل طوطي ...

راستي کيانا با تو عکس نداره ولي عکس تکي داره ميذارم تو وبلاگت يادگاري باشه ...

عزيزم مامان بدون تو خيلي دلتنگه ،بابا هم همين طوره و ما تو رو عاشقانه دوست داريم و با کار و تلاش ميخوايم بهترين زندگي رو براي آينده تو و خودمون بسازيم اميدوارم خدا کمک کنه ...

   رفتارها و کارهاي جالبي ميکني مثل: بلند خنديدن وقتي از کار و يا شکلک هاي کسي خوشت بياد و با حرکت دست خيلي آروم مي شي يعني دوست داري دست ما بشه اسباب بازيت و باهاش مشغول ميشي و ذوق ميکني ...

    وقتي هيجانزده هستي کلي دست و پاهات رو تکون ميدي و من به جات خسته مي شم قررررررررربونت بشششششششششششم مامان .

    گل مامان ،بهترين لحظه اي که شير ميخوري وقتيه که از سرکار ميام و تو بيقرار و عجولانه شير ميخوري فدددددددددددات .

   ديشب چهارشنبه سوري بود ولي ما نمي شد بريم بيرون چون تو هنوز کوچولويي نانازم  ،رفتيم آتليه تا ببينيم عکس هايي که خودمون گرفتيم به درد شاسي ميخوره که قبول نکردن و قرار شد بعد از عيد بياريمت آتليه عکس بگيريم  چه عکسي بشه اون عکس وااااااااااااااااااااااااااااي.

   بعد از اونجا رفتيم خونه ماماني واسه آش رشته خوردن خاله ها جمع بودن و دوقلوها براي ديدنت چه خوشحالي اي ميکردن هليا خيلي بامزه لبخند ميزد و بوست ميکرد نميدونم اين بچه مهربون چه هيزم تري به تو فروخته که تا ميبينيش گريه ميکني اييييييييييييييي بابا زشته مامان جون .

  اما با هلنا بهتر تا ميکني ،وروجکها وقتي ماماني پشتي رو از جلوي در آشپزخونه برميداره نميدوني چه قدر خوشحال ميشن که فضولي کنن .کلافه

  تو هم وقتي دوقلوها شيطوني ميکنن مات  و مبهوت بهشون نگاه ميکني  ....اوه

عزيزم امروز اين قدر ناز خوابيده بودي که نمي تونستم ازت دل بکنم ..

خب ديگه بازد برم دنبال کارهام  باي .بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)