در خونه ماماني و بابايي
پنج شنبه مورخه 25/12/90 هوس کردم بريم خونه ماماني و شب اونجه بخوابيم آخه ماماني زحمت کشيد و کلي سبزي برام خريده و با صدف باجي پاک کرده و شسته فقط مونده بود که خورد بشه و بسته بندي بشه ...
الان با ديدن بابايي ديگه گريه نمي کني يعني غريبي نمي کني و اون شب دوقلوها و خانواده آقاي رجبي هم اومدن و شب پرهياهويي بود و تو بهتر برخورد ميکني نانازم ،آخه داري بزرگ مي شي ...
جمعه بابا رفت مغازه و با عمو فرهاد يکساعتي رو صرف تميز کردن پارکينگ کردن ناهار هم نيومد ...
يه شيرين کاري ياد گرفتي وقتي ميذارمت بشيني پاهات رو به هم فشار ميدي و ذوق ميکني و صداهاي مختلف در مياري که بابايي از اين کارت خوشش اومده ...
نانازم کلي ازت عکس گرفتم با کلاه هلنا هم همين طور که در ادامه ميبينيم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی