8 ماهگی ماندانای مامان تا یکسالگی
سلللللللللللللللللللللللللللللام به عییییییییییییید و بهار و تازگی و طراوت و به همه انسانها ،به همه مامان و باباهای صبور به همه نی نی های نازنین که با وجود اذیت هاشون که دست خودشون نیست ولی وقتی به ماها میخندن همه اون شب بیداری ها یادمون میره ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
باورتون نمیشه من این مطالب رو برای بار سومه می نویسم آخه مشکلات اینترنته دیگه 2 بار قبلا نوشتم ولی تا خواستم ارسال مطالب کنم اینترنتم قطع شد و راستش اصلا فرصتی نداشتم که سریع بیام اینجا که بوی عطرش دیووووووووووووووونم میکنه بخدا تواین وبلاگ احساس شادی میکنم که جایی هست برای اینکه از همه چیزهایی که ناراحتت میکنن دور باشی و درد دلی کنی و نظری بدی و از همه مهمتر خاطره ای ثبت کنی که بعدها بچه ات بخونه و حال کنه نظر شما چیه
عید رو با آرامش گذروندیم و اتفاق خاصی نداشتیم فقط وقتی عزیزمامان رو برای اولین بار به شهر اجدادی اش بردیم تونست کمی با جمع بخنده و شادی کنه و برای اولین بار گفت : د د فیلمش هم داریم بعنوان سند هست بخدا...........
خیلی خوشحال شدیم که دخترمون د د گفت عزیززززززززززززززززززززم .
در تاریخ 12/1/91 اولین بار بود که بدون کمک کسی نشستی خیلی عالی بود مامانی .
روز 13 بدر هم با خانواده مامان ناهید و سعید دایی رفتیم بیرون راستش من و بهتر بگم همه مامانها از بیرون رفتنشون چیزی نمی فهمن من که اینجوریم و فقط از اینکه نانازم داشت ذوق میکرد منم خوشحال بودم .
چند روز بعد از 13 بدر مراسم عقدکنون پسردایی بابا دعوت شدیم که به دلیل حساسیت توی مامان گرفتار شدیم و تا چند وقت مریض احوال بودی و درست تا اوایل اردیبهشت درگیر مریضی های تو بودیم مادر جون.
بهر حال عفونت های ادراری برای بچه ها طبیعیه و ما مادرها باید بیشتر به شماها گلهای بهشتی توجه کنیم .
عزیز دلم هرگز هرگز هرگز فراموش نکن که من و بابا هرچقدر سختی کشیدیم باعث شده که دوست داشتنمون کمرنگ شده باشه برعکس هر روز این احساس قوی و قویتر میشه این نی نی ها هم همه همین رو میگن باور کن گلم ....
روند رشد فیزیولیژیکی و اجتماعی و عاطفی تو رو از هفت ماهگیت به خوبی احساس کردیم مثلا" اوایل اردیبهشت ماه خیلی دست و پا میزدی و انگار داشتی خودتو برای چهار دست و پا رفتن آماده میکردی و حتی با بینی نازت ادا در می آوردی و فین فین میکردی قررررررربون مماغت ....
اولین بار در تاریخ 11/2/91 کلمه پرمهر ماما رو گفتی و کلی داغونم کردی
درسته خیلی بد خواب بودی و چه دردهایی رو کشیدم و بیخوابی و مریضی ها رو با وجودیکه میرفتم سرکار تحمل میکردم و تحمل میکنم ولی اررررررررررررررزش دارن .
گاهی نگاه کردن به چشای نازت چنان آرومم میکنه که نگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگو و نپپپپپرس.
تقریبا اواخر اردیبهشت ماه بود که شروع کردی به رقصیدن بگو چه جوری؟؟؟؟؟؟؟؟
با هر آهنگی سرتو تکون میدادی نانازم ،عزیزم و درست در 19/2/91 کلمه نه رو گفتی و دست هات رو مثلا" با ژل صابون میشستی .
در اوایل خرداد ماه برای اولین بار رفتی مشهد و درست 5/3/91 به پابوس امام رضا رفتی همون موقع باباحبیب برای رادیوتراپی منزل اقوامش بود که ما هم چند روزی کنارش بودیم که من کلی دعا کردم که شف پیدا کنه ...حداقل بخاطر رسیدن به آرزوش که بردن تو به مدرسه بود ...چه حیف شد...
به کمک خدا و توسلی که من از ته دل به امام رضا کردم به طور معجزه آسایی تونستیم در تاریخ 8/3/91 آپارتمان کوچولومون رو که نزدیک موجها آبی بود معامله کنیم این خونه با زحمت های من و بابا بعد از چند سال کار خریداری شد که دست بابا درد نکنه و بابت تشکرش از زحمت های من اونجا رو به اسم من زد که البته در آینده و بعد از من و بابا مال تو می شه ما هر کاری میکنیم اگه بچه خوبی باشی و ما رو راضی نگه داری همه زندگیمون رو به پات میریزیم فقط ترو بخدا همونی بشو که من و بابا می خواییم .
در اواسط خرداد تونستی در حالت نشسته کمرتو بچرخونی و رقصت رو قشنگتر کنی و برای اولین بار بای بای کردی که اینکارت رو دوست داشتم دیگه به پایان ماه که رسیدیم جیغ میزدی و ددری شده بودی و در تاریخ 31/3/91 تونستی دس دسی کنی
برای اولین بار درخرداد ماه سال 91 به شمال رفتی و اونجا (((ساری))) با خاله جون سمانه و دخمل نازش نیکا بودیم و روزای خوبی رو گذروندیم اصلا یادم نمیره که کنار دریا سوار کالسکه نیکا بودی و داشتی با احساس به غروب آفتاب نگاه میکردی و منم فوری ازت عکس گرفتم که حتما تو این وبلاگ میذارم عاشقتیم مامانم بوس
بعضی شبها تو تابستون با سعید دایی و خانواده اش قرار میذاشتیم و میرفتیم شهربازی مخصوصا شبهای ماه رمضون و توی نازم کلی با دیانا بازی میکردی و ذوق داشتی که بیرونی ،بعضی وقتها هم با کالسکه میرفتیم .
راستی یادم رفت بگم که خاله سمانه 15 تیرماه اومد اینجا و مراسم تولد نیکاجون رو اینجا گرفت که دستش درد نکنه که تولد کفشدوزکی برای دخملش گرفت واقعا خاله سمانه خوش سلیقه است و توهم تو تولد حسابی حال کردی و رقصیدی که فیلمش هم داریم ان شاءاله همیشه برای شادی کنار هم باشیم و دایی جون هم در مراسم حضور فعال داشت و وقتی احساس کردم که تولد و شلوغی و رقص برات جالبه کم کم با باباجون تصمیم گرفتیم که برای تو هم تولد بگیریم .
بعد از ماه رمضون که برای روزه دارها تو هوای گرم تابستون خیلی سخت اما شیرین ،من و بابا د رتاریخ 29/6/91 که بعد از عید فطر بود ولی تعطیل رسمی بود یه تولد ناناز گرفتیم ولی مثل نیکا دنبال قرتی بازی و مد روز نرفتم خودم که راضی بودم و تا 50 نفری مهمون داشتیم پیلوت هم تزئین شد توسط عموفرهاد همه کاره و دی جی هم خودش بود کلا" شب خوبی بود و اصلا" گریه و نق نزدی دایی مهربونت هم خودش رو رسوند و سمانه و نیکا و عمو داود هم اومدن دستشون درد نکنه که برای مهمونیه ما ارزش قائل شدن خلاصه با همه عکس گرفتی که تو وبلاگت میذارم
عزیزم تولد یکسالگیت مبارک الهی که 120 ساله بشی الهی که تا آخر عمر سلامت و موفق باشی خرگوش مامان ...