مانداناماندانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی ما

خاطرات ماتیکیچی و مامان و بابا

به نام خالق هستی بخش    من اقرار میکنم که اکنون باتو بهترین لحظه ها را دارم نظر بابا هم همینه ...      این نوشته ها هرگز نمی تونن احساس واقعیمون رو بگن بخدا ولی من تصمیم دارم تاجایی که میشه احساس زیبای مادر شدن رو طوری شرح بدم که تو در آینده وقتی اینها رو خوندی منو درک کنی ...     هنوز  دو روز مونده بود به تولدت که شما تشریف آوردین به دنیای من و بابا و  غاگیرمون کردی راستش ساعت  هفت صبح روز تولدت من متوجه شدم که باید بریم زایشگاه و بعد از معاینه دکتر ،رفتم اتاق عمل راستش خوشحال بودم و کمی استرس داشتم که تو سالم باشی و در حین عمل که بسیار عمل سختی بود و تنگی ...
18 اسفند 1390

نانازم در 6 ماهگي

عزيزم وقتي پا به اين ماه گذاشتي من نگران اين بودم که ديگه مرخصي زايمانم داره تموم ميشه و بايد برم سر کار خيلي سخته .... البته مامان جون ناهيدت و باباجون حبيب تو رو مثل دسته گل نگه ميدارن ولي من يه مادرم و مادرها هميشه دلواپسن ...  حالا دارم مي فهمم که مامان خودم چي کشيد خدا سلامت نگهش داره واقعا سختي کشيده ...  گل ناز مامان ،قناري کوچولوي من  واقعيت داره که ما برات هلاکيم اميدوارم هميشه بخندي توي اين ماه تو سعي زيادي ميکردي تا غلط بزني ولي دستت زير شکمت مي موند و صداي فريادت بلند ميشد ،با مزه شدي و با دهنت صداهاي مختلف درمياري ،با پتو و بالشت بازي ميکني و اگه کسي نفهمه ميخوريشون وايييييييي...
18 اسفند 1390