مانداناماندانا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی ما

دوران بارداری مامان جون

عزیز مامان ،تمام دردها و رنجهایی که کشیدم فدای یک تار موی تو ، درسته که دوران جالبی نبود ولی من همه رو به عشق دیدن روی ماهت تحمل کردم . بطور خلاصه میگم که سه ماهه اول فقط حالت تهوع شدید داشتم و ضعف زیاد ، سه ماهه وسط کمی بهتر بودم و بعد از آن با آن شکم کار کردن توی آزمایشگاه سخت تر و سخت تر شد و بالاخره با فشاری که به خودم آوردم ماه هشت رو استراحت مطلق شدم آخه توی ناناز داشتی هقت ماهه بدنیا می اومدی... وبالاخره در مورخه ٢٧ مرداد ٩٠ خودت رو به زور به دنیا آوردی یعنی کیسه ای که چندماه توش زندگی می کردی رو پاره کردی و اومدی به دنیایی که بهش تعلق داری ...  بابا جون که خوشحال شد چون زودتر تو رو میدید .     ...
15 بهمن 1390

قبل از بارداری

 به نام یگانه خالق هستی چند سالی بود نمی دونم چرا خدا به من و بابا تو رو نداد شاید مصلحتی بوده که انتقالیم درست بشه و بیام  شهرمون و خدای نکرده توی این جاده های مزخرف اتفاقی برای توی نازنین نیفته ،حالا که بعد از کلی سختی و دعا کردن تو رو داریم یک ارزو برات داریم و اون سلامتی و شادیه توست . الهی فدای گریه هات بشم مامان الهی دردت بخوره به جونم الهی چشم بد ازت دور باشه و.... بگذریم ،روزهای قبل از بارداری من سخت بود شاید کم کم داشتم افسرده میشدم      آخه من و بابا سال 81 ازدواج کردیم و من چندماه بعد برای استخدامی رفتم یک شهر دیگه و چقدر سختی کشیدیم تا سال  84  انتقالیم به شهری در 40 کی...
15 بهمن 1390